نویسنده: جلال خالقی مطلق





 


الف- نزدیك پنجاه سال پیش ایران‌شناس فقید ولادیمیر مینورسكی در مقاله‌ای كه معروف همگان است، نشان داد كه داستان عشقی ویس و رامین یك داستان پارتی است. از میان دلایلی كه مینورسكی برای اثبات نظریه‌ی خود می‌آورد، یكی نیز این است كه منیكان لقب موبد شاه از منیك و حرف نسبت آن تشكیل شده و منیك همان منیژه زن بیژن اشكانی است كه شاخه‌ای از فرمان‌روایان پارتی در ناحیه‌ی مرو بودند. (1)
در بخش نخستین این مقاله موضوع سخن ما این است كه آیا میان داستآن‌های ویس و رامین و «بیژن و منیژه» جز نام منیژه پیوند دیگری نیز هست یا نه؟ نخست شرح كوتاهی از دو داستان:
چكیده‌ی داستان «بیژن و منیژه» چنین است: بیژن به فرمان كیخسرو برای دفع گرازان كه باغ‌های ارمانیان را ویران كرده‌اند می‌رود و پس از انجام این مأموریت، گرگین كه در این سفر با او همراه است او را فریفته به جشن‌گاه منیژه دختر افراسیاب می‌برد. منیژه با دیدن بیژن بر او دل می‌بازد و چون هنگام بازگشت به شهر می‌رسد، به دستور منیژه دارویی در شراب بیژن می‌كنند كه بیژن با خوردن آن از هوش می‌رود و سپس بیژن را در چادری می‌پیچند و شبانه به كاخ منیژه می‌برند. در آن‌جا دلدادگان چندین شبانه روز به عیش و نوش می‌گذرانند تا این كه سرانجام نگهبان كاخ از اوضاع درون كاخ خبردار می‌گردد و جریان را گزارش می‌دهد. به فرمان افراسیاب سربازان به كاخ حمله می‌برند و بیژن را می‌گیرند. افراسیاب به وساطت پیران از خون بیژن درمی‌گذرد، ولی دستور می‌دهد او را به چاهی ژرف بیندازند و منیژه را هم از کاخ بیرون کنند. منیژه مدت‌ها با گدایی از این در و آن در به بیژن آب و نانی می‌رساند تا سرانجام رستم با پهلوانان دیگر در جامه‌ی بازرگانان برای رهایی بیژن به توران می‌آید. رستم بیژن را از چاه بیرون می‌کشد و پس از آن که ضرب شصتی هم به افراسیاب نشان می‌دهد به اتفاق بیژن و منیژه به ایران باز می‌گردند و در ایران منیژه به همسری بیژن درمی‌آید.
چکیده‌ی داستان ویس و رامین چنین است: شاه موبد با زنی به نام شهرو پیمان می‌بندد که اگر دختری زاد او را به زنی به موبد بدهد. چندی بعد شهرو دختری می‌زاید که نام او را ویس می‌نهد، پس از رسیدن دختر به سن رشد برخلاف پیمانی که با موبد بسته بود دختر را به برادرِ دختر به نام ویرو می‌دهد. موبد شاه که مردی پیر است، این پیمان‌شکنی شهرو را برنمی‌تابد، بلکه در همان شب عروسی دختر را می‌رباید. ویس پس از این واقعه با خود پیمان می‌کند که تن خود را هرگز تسلیم موبد نکند و در این راه دایه‌ی مکّار ویس نیز او را یاری می‌کند و نخست با کمک طلسم و جادوگری مردی را بر موبد می‌بندد. پس از آن به زودی میان ویس و برادر جوان موبد به نام رامین پیوند مهر برقرار می‌گردد. بقیه‌ی داستان شرح ملاقات‌های پنهانی ویس با رامین و خیانت‌های آن دو به موبد و بی‌وفایی رامین به ویس است تا سرانجام پس از مرگ موبد رامین و ویس رسماً به وصلت یکدیگر درمی‌آیند.
چنان که از این شرح مختصر که از دو داستان دادیم برمی‌آید، ظاهراً میان آن‌ها شباهتی نیست و کسانی که با هر دو داستان دقیقاً آشنایی دارند می‌دانند که در جزیئات وقایع نیز میان آن‌ها شباهت مهم و آشکاری که در همان بررسی نخستین توجّه ما را جب کند، دیده نمی‌شود. ولی پس از تأملی بیشتر در هر دو داستان، کم‌کم برخی شباهت‌ها میان شخصیّت اشخاص داستان پدیدار می‌گردد که در مجموع اهمیّت آن بیش از آن است که بتوان همه‌ی آن‌ها را اتفاقی گرفت:

بیژن و رامین:

1- در شاهنامه و در ویس و رامین، بیژن و رامین در عین دلیری و بی‌باکی، دو پهلوان هوس‌باز و زن دوست معرفی شده‌اند. رامین در راه فریفتن ویس نه تنها از خیانت به برادر خود باکی ندارد، بلکه حتی برای آن که دایه‌ی ویس را با خود همراه کند، با او همخوابگی می‌کند.(2) پس از آن نیز به محض آن که برای مدتی از ویس دور می‌افتد به دختری به نام گل دل می‌بازد و با او ازدواج می‌کند، ولی این ماجرا هم مدت زیادی نمی‌پاید و رامین دوباره به پیش ویس باز می‌گردد.
در شاهنامه در ماجراهای عشقی کتاب مانند داستان زال و رودابه و بیژن و منیژه و گشتاسپ و کتایون، بیژن تنها پهلوانی است که نه عاشقی و دلباختگی بلکه زن ربایی محرّک اصلی اوست.(3) در آغاز پادشاهی کیخسرو نیز وقتی کیخسرو از بهر ربودن اسپنوی زیبا جایزه تعیین می‌کند، نخستین و تنها کسی که داوطلب این کار می‌گردد بیژن است.(4) در شاهنامه همچنین بیژن تنها پهلوانی است که پیش از بستن عقد شرعی با زنی همخوابگی می‌کند. در شاهنامه به این مطلب صریحاً اشاره نشده است، ولی وقتی سربازان افراسیاب از پیِ گرفتن بیژن به کاخ منیژه حمله می‌کنند و بیژن را که با منیژه به عیش و نوش نشسته است غافلگیر می‌کنند، آمده است:

 

بپیچید بر خویشتن بیژنا *** که چون رزم سازم برهنه تنا (5)

البته خواست از برهنه تن این نیست که بیژن در جلوی چشم خنیاگران و میگساران لخت مادرزاد در کنار منیژه نشسته بود، ولی او چندین شب و روز در کاخ منیژه فقط موسیقی هم گوش نمی‌کرده است. گذشته از این یک جا هنگام رنجش منیژه از بیژن از زبان منیژه می‌شنویم:

بدادم به بیژن تن و خان و مان *** کنون گشت بر من چنین بدگمان (6)

که در این جا نیز تن دادن به معنی تن در دادن یعنی به فرمان کسی درآمدن نیست، بلکه به معنی همبستر شدن با کسی است.
2- در ویس و رامین درباره‌ی رامین آمده است که آنچه او از مال جهان داشت چنگی بود و طنبوری و دیگر دار و ندار او در گرو می‌فروشان بود. ویرو در منع خواهر خود ویس از عشق رامین، به او می‌گوید:

نگویی تا تو از رامین چه دیدی؟ *** چرا او را ز هر کس برگزیدی؟
به گنجش در چه دارد مرد گنجور *** بجز رود و سرود و چنگ و طنبور؟
همین داند که طنبوری بسازد *** بر او راهی و دستانی نوازد
نبینندش مگر مست و خروشان *** نهاده جامه نزد میفروشان
جهودانش حریف و دوستانند *** همیشه زو بهای می‌ستانند (7)

در شاهنامه نیز بیژن هنگام رفتن به جنگ فرود نه اسب مناسب دارد و نه زره مناسب. اسب را از دوستش گستهم می‌گیرد و زره را پدرش گیو برایش می‌فرستد. (8) همچنین در داستان رزم یازده رخ، بیژن پیش از نبرد با هومان از نیای خود گودرز می‌خواهد که واسطه شود تا پدرش زره و ترگ خود را به او بدهد. (9) گیو در رد تقاضای گودرز به او می‌گوید:

اگر جنگ جوید سِلیحش کجاست *** زره دارد، از من چه بایدش خواست؟(10)

البته بعداً گیو هم زره خود را به او می‌دهد و هم اسب و هم سپر و هم گرز خود را. (11) موضوع زره را این گونه توجیه کرده‌اند که زره گیو که در اصل به سیاوخش تعلق داشت، زره‌ای زخم ناپذیر بود. ولی این توجیه را هم که بپذیریم، موضوع گرفتن اسب و سپر و گرز و ترگ را چه توجیه کنیم؟ توجیه درست این است که بیژن و رامین نمونه‌ای از آن آسواران (aswārān) یا شوالیه‌های عیاشی هستند که وظیفه‌ی ماهیانه‌ی خود را در همان روزهای اول ماه به پای زن و شراب و کباب خرج می‌کردند و دار و ندار آن‌ها همیشه در گرو بود.

منیژه و ویس:

منیژه و ویس در چند صفت با یکدیگر شریک‌اند: بی‌پروایی، اراده، خودآگاهی، غرور، زودرنجی، فداکاری و وفاداری. در ویس همچنین صفت رشک بسیار قوی است که در منیژه به سبب نداشتن رقیب نشانی از آن نیست. برخی از این صفات در دیگر زنان مشهور شاهنامه چون فرانک، رودابه، سیندخت، تهمینه، گردآفرید، سودابه، فرنگیس، جریره، کتایون، همای، گردیه و شیرین نیز هست و به ویژه رودابه، تهمینه، سودابه، کتایون و گردیه به منیژه و ویس نزدیکتراند. همچنین شیرین نظامی را نیز باید در زمره‌ی این زنان به شمار آورد.
منیژه مانند تهمینه و سودابه چنان بی‌پروا و در عین حال خودآگاه است که در ابراز عشق خود بر مرد مورد علاقه‌اش پیش‌دستی می‌کند. همان‌طور که تهمینه پروایی ندارد که نیم شب به خوابگاه رستم رود و به مردی که هنوز میان آن‌ها دیداری روی نداده ابراز عشق کند، و یا سودابه بی‌پروا ناپسری خود سیاوخش را به شبستان خود می‌خواند و به او ابراز عشق می‌کند، منیژه نیز در جشن‌گاه خود به محض آن که برای نخستین بار بیژن را از دور می‌بیند، بی‌پروا دایه‌ی خود با به نزد بیژن می‌فرستد و او را به پیش خود دعوت می‌کند:

 

چُن آن خو به چهره زخیمه به راه *** بدید آن سهی قد پَهْلَوْ سپاه،
به رخسارگان چون سُهیلِ یمن *** بنفشه گرفته دو برگِ سمن،
کلاه جهان پهلوان بر سرش *** فروزان ز دیبای رومی برش،
به پرده درون دُخت پوشیده روی *** بجنبید مهرش، نپوشد از اوی
فرستاد مر دایه را چون نوند *** که رو زیر آن شاخِ سروِ بلند،
نگه کن که آن ماه دیدار کیست *** سیاوُش گمانم که هست، ارپری است
بپرسش که چون آمدی ایدرا؟ *** نیایی بدین جشن‌گاه اندرا؟
پری‌زاده‌ای گر سیاوخشیا؟ *** که دل‌ها به مهرت همی بخشیا؟
وُ گر خاست اندر جهان رستخیز *** که بفروختی آتشِ مهر تیز،
که من سالیان تا بدین مرغزار *** همی جشن سازم به هر نوبهار،
بر این جشنگه بر ندیدیم کس *** تو را دیدم‌ ای سروِ آزاد و بس (12)

پس از آن که دایه پرسش منیژه را به بیژن می‌برد و پاسخ بیژن را به منیژه می‌آورد، منیژه بیژن را به چادر خود دعوت می‌کند و هنگامی که بیژن به چادر منیژه پا می‌گذارد، منیژه بی‌پروا و خودآگاه به استقبال او می‌رود:

به پرده ندر آمد چو سرو بلند *** میانش به زرّین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش به بر *** گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و زِ کاروان *** که با تو که آمد به جنگ از گوّان؟
چرا این چُنین روی با فرّ و برز *** برنجانی ‌ای خو به چهره به گرز (13)؟

پس از سرآمدن زمان جشن همان‌گونه که در آغاز شرح آن رفت، منیژه که می‌ترسد بیژن در هوشیاری به خواسته‌ی او تن درندهد، دستور می‌دهد که در شراب بیژن داروی هوش‌بر بریزند و او را شبانه در چادری پیچیده و به کاخ خود می‌برد:

چُن آمد به نزدیک شهر اندرا *** بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته به کاخ اندر آمد به شب *** به بیگانگان هیچ نگشاد لب
چو یک چند بیژن همی بُد به خواب *** به بیداری بیژن آمد شتاب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت *** نگار سمنبر در آغوش یافت،
به ایوان افراسیاب اندرا *** همان ماهرویش به بالین برا،
بپیچید بر خویشتن بیژنا *** به یزدان بنالید از آهَرمَنا (14)

جوان دلیری که از نبرد با پهلوانی چون هومان نهراسیده بود، اکنون در کاخ افراسیاب و در آغوش دختر او از ترس به لرزه می‌افتد. ولی منیژه با خونسردی او را دلداری می‌دهد:

منیژه بدو گفت: دل شاد دار! *** همه کار نابوده را باد دار! (15)

اگر این بی‌پروایی منیژه زاده‌ی هوس‌رانی بود، پس از گرفتار شدن بیژن دیگر او را فراموش می‌کرد. ولی از آن‌جا که بی‌پروایی او ناشی از خودآگاهی است، پس از افتادن بیژن به چاه آن هوس آغازین ناگهان تبدیل به مهر و وفاداری می‌گردد، تا آن‌جا که شاهزاده خانمی که تا آن روز در ناز و نعمت زندگی می‌کرد، اکنون برای رساندن آب و نان به بیژن دست به گدایی می‌زند:

غریوان همی گشت بر گرد دشت *** چو یک روز و یک شب بر او برگذشت،
بیامد خروشان به نزدیک چاه *** یکی دست را اندر او کرد راه
چُن از کوه خورشید سر برزدی *** منیژه به هر در همی نان چِدی
همی گرد کردی به روز دراز *** به سوراخ چاه آوریدی فراز
به بیژن سپردی و بگریستی *** بدین شوربختی همی زیستی (16)

منیژه در عین آن که خودآگاه و با اراده است، در مهرورزی و وفاداری پاک‌باز است و در عین پاک‌بازی حسّاس و زودرنج. و از این رو کوچک‌ترین سخن سردی از سوی بیژن غرور او را جریحه‌دار می‌کند. وقتی بیژن در بن چاه انگشتری رستم را می‌بیند و از شادی به آواز بلند می‌خندد و در پاسخ منیژه که علت خنده‌ی او را می‌پرسد، می‌گوید:

بگویم تو را سر بسر داستان *** چو باشی به سوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند *** زنان را زبان هم نماند به بند

این سخن سرد و مُوهن بیژن پس از آن همه فداکاری که منیژه در حق او کرده است چون پتکی است گران که بر سر منیژه می‌کوبند:

منیژه خروشید و نالید سخت *** که بر من چه آمد ز بدخواه بخت
دریغ آن شده روزگارانِ من *** دلِ خسته و چشمِ بارانِ من
بدادم به بیژن تن و خان و مان *** کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنجِ دینار و تاجِ گهر *** به تاراج دادم همه سر بسر
پدر گشته بی‌زار و خویشان ز من *** بَرهنه دوان بر سر انجمن
وَز اومید بیژن شده ناامید *** جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین *** تو آگه‌تری ‌ای جهان آفرین (17)

ظاهراً تجمّع صفات مهرورزی و وفاداری و پاک‌بازی با صفات خودآگاهی و اراده و صفات غرور و زودرنجی، حتی در یک شخص داستانی بعید به نظر می‌رسد، ولی ما این صفات را تا اندازه‌ای در زنان دیگر شاهنامه و در شیرین نظامی و در سطحی بسیار بالاتر در ویس نیز می‌بینیم و علت غَرابت آن یکی نیز چند صد سال تبلیغ خاکساری در ادبیات تصوّف است که پس از نظامی اشخاص داستآن‌های ادبیات کلاسیک ما همه با مَنشی مسطّح آفریده شده‌اند، بدون سایه و روشن و پستی و بلندی.
بی‌پروایی و اراده و خودآگاهی ویس بیش از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد. ویس از همان آغاز که موبد او را می‌رباید با خود عهد می‌کند که هرگز تن به همخوابگی با این مرد ندهد. پس از آن نیز اگرچه در آغاز در مهرورزی به رامین مردد است و به ویژه وقتی پیمان‌شکنی رامین را می‌بیند اغلب دایه و بخت خود را نفرین می‌کند، ولی در سراسر داستان هیچ‌گاه ذرّه‌ای از خیانت به موبد و مهرورزی به رامین پشیمان نیست و در راه عشق رامین تا آن‌جا بی‌باک است که پروایی از آن ندارد که نیم‌شب دایه را به جای خود در کنار موبد بخواباند (18) و خود را با ریسمان از کاخ به باغ پیش رامین رساند. (19) ویس به همان اندازه که در نفرت ورزیدن به موبد و خیانت و نیرنگ زدن به او بی‌پروا و آگاه است، در مهرورزی و وفاداری به رامین از خود گذشته و پاکباخته است و سبکسری‌ها و پیمان‌شکنی‌های رامین ذرّه‌ای از مهر و وفاداری ویس نمی‌کاهد. به سخن دیگر ویس به خود حق می‌دهد که به مردی که او را ربوده و به زور در خانه‌ی خود نگهداشته است خیانت کند. اگر این خیانت او از سر هوسرانی بود به یک مرد قناعت نمی‌کرد، و اگر از سر انتقام بود هر مردی برایش یکسان بود. ولی ویس تنها با رامین می‌ماند و چون او را از دل و جان دوست دارد، بی‌وفایی‌های او را به حساب خوی ملون او می‌گذارد و مقابله‌ی به مثل نمی‌کند، ولی در عوض غرور او سخت جریحه‌دار می‌گردد. بزرگ‌ترین نمایشگاه این غرور صحنه است که به عقیده‌ی یک ژرمانیست آلمانی «زیباترین توصیفی است که تاکنون شعر عاشقانه‌ی همه‌ی ملت‌ها و زمآن‌ها به خود دیده است» (20) رامین پس از مدت‌ها دوری از ویس و ازدواج با زنی به نام گل دوباره از گوراب به مرو بازگشته است. ویس که در همه‌ی این مدت شب و روز از غم دوری رامین خواب و خوراک نداشته و یک بار از فرط اندوه بیمار گشته و ده نامه‌ی پر سوز و گداز به رامین نوشته، اکنون پس از بازگشتن رامین برای دیدن او به سوی روزن کوشک می‌شتابد، ولی به محض دیدن رامین برودت غرور بر او چیره می‌گردد و مانع می‌گردد که او شادی خود را از دیدن رامین نشان دهد. ویس به جای آن که با رامین سخن گوید، به مصداق به در گفتن و دیوار شنفتن، با اسب رامین سخن می‌گوید:

ز روزن روی رامین دید چون مهر *** شکفته شد به جانش در گُلِ مهر
ولیکن صبر کرد و دل فروداشت *** بننمود آن تباهی کاندر او داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر *** بدو گفت:‌ ای سمندِ کوه پیکر،
تو را من داشتم همتای فرزند *** چرا ببریدی از من مهر و پیوند؟
نه از زر ساختن اِستان و تنگت؟ *** وَز ابریشم فَسار و پالهنگت؟
نه از سیم و رُخامت کردن آخُر؟ *** همه ساله ز کُنجت داشتم پُر؟
چرا دل ز آخُر من برگرفتی؟ *** برفتی آخُر دیگر گرفتی؟
ترا نیکی نسازد چون بدیدم *** دریغ آن رنج‌ها کز تو کشیدم
که را خرما نسازد، خار سازد *** که را منبر نسازد، دار سازد (21)

رامین زبان به پوزش می‌گشاید و ویس پس از شنیدن لابه‌های او پاسخی سرد ولی برنده و تلخ به او می‌دهد:

جوابش داد ویس ماه پیکر *** جوابی همچو زهر آلوده خنجر:
برو راما امید از مرو بردار *** مرا و مرو را نابوده پندار
مرا بفریفتی یک ره به گفتار *** کنون بفریفت نتوانی دگربار
اگرچه هوشیاری و سخنران *** نیم من نیز ناهشیار و نادان
توزین افسون‌ها بسیار دانی *** به پیش هر کسی بسیار خوانی
مرا بس زین فسوس و زین فسونت *** وز این بازارهای گونه گونت
نخواهم جُستن از موبد رهایی *** نه با او کرد خواهم بی‌وفایی
در این گیتی به من شایسته خود اوست *** که با آهوی من دارد مرا دوست
نه روز دوستی را خوار گیرد *** نه روزی بر سر من یار گیرد
از این در کامدی نومید برگرد *** به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشته و ابر پیوست *** دمه بفزود و دود و برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانی *** برو تا بر تنت ناید زیانی (22)

ویس، رامین را در تاریکی شب و برف سنگین و سرمای جانگداز که بیرون کوشک را گرفته است، تنها می‌گذارد و از روزن به شبستان بازمی‌گردد، ولی هنوز بازنگشته آتش مهر او دوباره از میان خاکستر غرور شعله می‌کشد:

همه شب ویس گریان در شبستان *** به ناخن پاک بشخوده گلستان
همی گفت: ‌ای چه برف و این چه سرماست *** کز ایشان رستخیر ویس برخاست
الا‌ای ابرِ گریان بر سر رام *** تو را خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردی رخانش *** بسان نیل کردی ناخنانش
مبار‌ ای ابرو یک ساعت بیاسای *** مرا تیمار بر تیمار مفزای
الا‌ ای باد تا کی تند باشی *** چه باشد گر زمانی کند باشی
چه بی‌‌شرمم، چه با نیرنگ و دستان *** که آسوده نشستم در شبستان
تنی پرورده اندر خزّ و دیبا *** بمانده در میان برف و سرما (23)

ویس دوباره از شبستان به سوی روزن می‌دود، ولی به محض دیدن رامین بار دیگر خاکِ غرور آتشِ عشق را می‌پوشاند و در یک لحظه آن ویسِ بی‌قرار و شوریده دلِ شبستان، در کنار روزن به زنی تبدیل می‌گردد که گویی زبان او خاری است که باری جز سرزنش ندارد. و این بار نیز نخست اسب را مخاطب قرار می‌دهد:

دگر ره گفت با رخش ره انجام *** نهی رخشا همی بر چشم من گام
مرا هستی چو فرزند دل‌افروز *** به تو نپسندم این سختی بدین روز
اگر با تو نه این بد رای بودی *** تو را بر چشم من برجای بودی (24)

ویس وقتی دور از رامین است تنها آرزویش این است که رامین را دیده خود را در آغوش او افکند. ولی چون چشمش به رامین می‌افتد، اندیشه‌ی این که این مرد زنی دیگر را – حتی برای هوسی زودگذر – بر او برگزیده، چنان غرور و منش او را تازیانه می‌زند و از خویش چنان احساس ننگ و نفرت می‌کند، که برای این مرد هوسران که گوهر او را از خر مهره بازنشناخته است، چیزی جز تحقیر بر لب ندارد:

سمنبر ویس گفت: ‌ای بی‌خرد رام *** نداری از خردمندی بجز نام
جفا بر دل زند خشت (25) گرانش *** بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بمانده‌ست *** چنان کز دل وفای تو برانده‌ست
برفتی بر سرم یاری گزیدی *** نکو کردی، تو خود او را سَزیدی
جز این از تو چه کارآید که کردی *** که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر *** تو را همچون منی کی بود درخور
گمان بردم که تو شیر شکاری *** نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری *** به صد حیله یکی خرگوش گیری
منم آن نوشکفته باغ صد رنگ *** که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو *** که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی *** چو خوردی چشمه را پُر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب *** شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن *** چو خوردی چشمه را پُر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار *** نیاری آب او خوردن دگربار (26)

رامین که نتیجه‌ای از پوزش‌ها و التماس‌های خود نمی‌گیرد و از آن سو سرمای سخت نیز جان او را به لب آورده است، ناچار از ویس بازمی‌گردد. ولی به مجردی که اسب و سوار از چشم ویس دور می‌گردند، دوباره خیزآبهای خروشان مهر بر کناره‌ی آرام غرور می‌تازد. ویس،‌ دایه را در پی رامین می‌فرستد و خود از پس او سر از پای نشناخته در زیر ریزش بی‌امان برف به بیرون می‌شتابد. ولی اکنون نوبت رامین است که غرور سیلی خورده‌ی خود را نوازش دهد و به نوبه‌ی خود به سرزنش ویس بپردازد:

اگر عشق من آتش بود سوزان *** نبینی زین سپس او را فروزان
چنین آتش که باشد سر به سر دود *** همان بهتر که خاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من *** دوصد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفت‌ها کردی فراموش *** نه در دل جای آن دادی نه در گوش
شب تاریک و من بی‌جای و بی‌یار *** به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم *** هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتارت بودت *** نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی *** نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی *** به خواری وان‌گه از پیشم براندی
ز بی‌رحمی نبودی دستگیرم *** بدان تا من به برف اندر بمیرد
نبخشودی ز رشکِ سخت بر من *** همی مرگم سِگالیدی چو دشمن (27)

ویس با اندامی از هم گسسته از سرما و غروری چون آبگینه‌ی درهم شکسته، از رامین بازمی‌گردد، ولی لحظه‌ای نمی‌گذرد که رامین به خود می‌آید و عنان اسب را بر می‌گرداند و خود را به ویس می‌رساند و باز همان سرزنش‌ها و پوزش‌های متقابل، ولی این بار کوتاه‌تر و آرام‌تر، همچون موجی که در گریز خود نیز پس آبه‌های ملایمی بازپس می‌فرستد. و اکنون دیگر تنها بهآن‌های لازم است تا به بدین حدیث درازِ گله‌مندی‌ها که سراسر شب را گرفته بود پایان دهند. بهانه دمیدن سپیده و بیم رسوایی است.

چو بام آمد سخن‌ها گشت کوتاه *** دل گمراهشان آمد سوی راه
همان‌گه دست یکدیگر گرفتند *** ز بیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند *** سرای و کوشک را درها ببستند
ز شادی هر دو چون گل برشکفتند *** میان قاقُم و دیبا بخفتند (28)

گرگانی در قطعه‌ای که شرح کوتاه آن رفت، با توصیف کشمکش درونی ویس میان دو نیروی عظیم و متضاد عشق و غرور، شاهکار بی‌نظیری به ادبیات فارسی هدیه کرده است. اصولاً ویس استادانه‌ترین آفرینش زن در سراسر ادب فارسی است.

دایه‌ی ویس و دایه‌ی منیژه:

در ویس و رامین دایه‌ی ویس نقش بسیار مهم و درازی به عهده دارد، در حالی که در «بیژن و منیژه» نقش دایه‌ی منیژه بسیار کوتاه است. با این حال هر دو دایه در دو صفت اصلی مشترک‌اند. یکی این که هر دو دلّاله‌ی عشق‌اند و نخستین آشنایی میان دلدادگان به وسیله‌ی آن‌ها انجام می‌گیرد. و دیگر این که هر دوی آنان باید از سوی جوانان نخست تطمیع گردند. بیژن به دایه‌ی منیژه قول می‌دهد که اگر او را با منیژه آشنا سازد او را مالِ بسیار بخشد:

 

اگر نیک‌رایی کنی تاج زر *** تو را بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوبچهر آوری *** دلش با من ایدر به مهر آوری
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز *** به گوش منیژه سرایید راز:
که رویش چنین است و بالا چنین *** چنین آفریدش جهان آفرین (29)

در مقابل، دایه‌ی ویس را با زر و سیم نمی‌توان تطمیع کرد. گویی او از مال دنیا بی‌نیاز است. نقطه‌ی ضعف او جاه‌طلبی و به ویژه هوس‌رانی است. در روزی که رامین دایه‌ی را در باغ تنها می‌یابد، به امید این که او را با خود همراه کند، نخست برای او از دلباختگی خود به ویس شرح مفصلی می‌دهد. ولی پس از این که این گفتن‌ها آهن سرد دایه را نرم نمی‌کند، رامین زیرکانه زبان به ستودن هنر سخندانی و چاره‌سازی دایه می‌گشاید و در این اثناست که خواهش اصلی دایه را در می‌یابد:

بگفت این و پس او را تنگ دربر *** کشید و داد بوسی چند بر سر
وزان پس داد بوسش بر لب و روی *** بیامد دیو و رفت اندر تن اوی
ز دایه زود کام خویش برداشت *** تو گفتی تخم مهر اندر دلش کاشت
چو رامین از کنار دایه برخاست *** دل دایه به تیمارش بیاراست
دریده شد همان‌گه پرده‌ی شرم *** شد آن گفتار سردش در زمان گرم
بدو گفت: ‌ای فریبنده سخنگوی *** ببردی از همه کس در سخن گوی
دلت از هر کسی جویای کام است *** تو را هر زن که بینی ویس نام است
مرا تو دوست بودی‌ ای دل‌افروز *** ولیکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد میان ما بهانه *** که شد تیر هوا سوی نشانه
از این پس هرچه تو خواهی بفرمای *** که از فرمانت بیرون ناورم پای
کنم بخت تو را بر ویس پیروز *** ستانم داد مهرت زان دل‌افروز (30)
$ چند شباهت دیگر:
1- در ویس و رامین، ویس از کاخی که موبد درهای آن را بسته و پشت هر دری نگهبانی گماشته، شبانه خود را با طناب از دیوار به باغ کاخ پیش رامین می‌رساند. وقتی موبد وارد کاخ می‌گردد و از ویس نشانی نمی‌یابد با چراغ به دنبال او می‌گردند و رد جامه و کفش و زیورهای او را که هر یک در جایی افتاده می‌گیرند و به باغ می‌رسند. رامین به موقع می‌گریزد، ولی ویس گرفتار می‌گردد. ویس در پاسخ موبد که می‌پرسد چگونه او از کاخ در بسته به باغ آمده است، می‌گوید: چون در کاخ، خسته از ستم‌های تو به خواب رفتم، سروشی آمد و مرا برداشت و به این باغ آورد و در کنار رامین خوابانید. ولی اکنون که بیدار شدم به جای رامین چشمم به روی تو افتاد. (31) در «بیژن و منیژه» نیز وقتی بیژن را دست بسته به نزد افراسیاب می‌برند، بیژن به او می‌گوید: من در این کار گناهی ندارم. زیر سروی خوابیده بودم، یک پری آمد و مرا برداشت و در میان یک عماری کنار دختری خوابانید و فوتی خواند و وقتی ما چشم گشودیم خود را در کاخ دیدیم. (32)
2- در ویس و رامین، یک بار رامین در چادر زنان از کاخ ویس می‌گریزد (33) و در جای دیگر فرستاده‌ی رامین در چادر زنان وارد کاخ ویس می‌گردد. (34) ولی در «بیژن و منیژه» بیژن را نخست بیهوش می‌کنند و سپس او را در چادر پیچیده و شبانه به کاخ منیژه می‌برند. بعید نیست که در صورت کهن‌تر این داستان، بیژن نیز در چادر زنان به کاخ منیژه رفته باشد. ولی در تحوّل بعدی روایت، چون مسؤولیت گرفتاری بیژن را به گردن گرگین انداخته‌اند – جزئی که به گمان من به کلی زائد و بی‌تناسب است – از این رو دیگر بیژن نمی‌توانست با پای خود به کاخ منیژه رود. ناچار او را بیهوش کرده و در چادر پیچیده و به کاخ برده‌اند.
3- در ویس و رامین نگهبان شبستانِ شاهی زرد نام دارد که هم برادر شاه است و هم سالار سپاه او. در «بیژن و منیژه» نیز گویا این مقام را قراخان دارد. چون اوست که برای دستگیری بیژن به کاخ منیژه حمله می‌کند و قراخان نیز هم برادر افراسیاب است و هم سالار او و ضمناً نام یکی زرد است و نام دیگری قرا که به ترکی به معنی سیاه است.
4- بر طبق «بیژن و منیژه» زنان و دختران شاه و بزرگان هر سال نوبهار یک جشن بهاری دارند. در ویس و رامین نیز ویس هرچند گاه جشنی برپا می‌کند که در آن زنان بزرگان شرکت می‌کنند.(35)
ب- قصد من از نشان دادن این گونه شباهت‌ها میان دو داستان این نیست که بر اساس آن‌ها یک داستان را تقلید یا متأثر از دیگری بدانم. برای یک چنین نتیجه‌گیری باید همسانی‌های بسیار مهم‎تری میان دو داستان باشد. بلکه هدف من از این مقایسه‌ها نشان دادن یک زمینه‌ی واحد اجتماعی در هر دو داستان است. اجتماعی که این دو داستان در آن پدید آمده‌اند، یک اجتماع آزاد و بی‌بند و بار اشرافی است که در آن به ویژه زنان به آزادی نسبةً بزرگی دست یافته بودند. این زنان چه در درون کاخ و چه در بیرون آن جشن‌هایی برگزار می‌کردند که در آن همه گونه وسایل بازی و نشاط و موسیقی و میگساری در اختیار داشتند. یک چنین آزادی خواه ناخواه راه را برای معاشرت آن‌ها با مردان نیز باز می‌کرد و یک چنین روابطی همیشه در چارچوب قوانین شرعی و اخلاق رسمی باقی نمی‌ماند و بسیار پیش می‌آید که زنان – حتی زنان شوهردار – آشکار و پنهان با مردان بیگانه رابطه‌ی عشقی برقرار می‌کردند. نمونه‌های این روابط آزاد را نه تنها میان ویس با رامین و منیژه با بیژن می‌بینیم، بلکه مثلاً در ویس و رامین زنان دیگر نیز مثل شهرو و گل از این آزادی برخوردارند. در این کتاب حتی به رابطه‌ی زنان شوهردار اشرافی با مردان بیگانه رسماً اشاره شده است. یک جا موبد به ویس می‌گوید که مادر او شهرو از سی و‌اند فرزند که زاده است، دوتای آن از یک شوهر نیست (36) و جای دیگر دایه به ویس می‌گوید:

زنان مهتران و نامداران *** بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهراند و با دل شاد *** جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد
اگرچه شوی نامبُردار دارند *** نهانی دیگری را یار دارند
گهی دارند شوی نغز در بر *** به کام خویش و گاهی یار دلبر (37)
دلاله‌های این روابط غالباً دایه‌ها و ندیمه‌ها بودند و در کنار آن‌ها زنانی هم بودند که به ظاهر برای فروش برخی چیزها به خانه‌های اشراف رفت و آمد داشتند، ولی کار اصلی آن‌ها رساندن همه گونه اخبار از جمله و به ویژه پیام دلدادگان به یکدیگر بود. با نمونه‌ی یکی از این زنان در داستان زال و رودابه آشنا می‌شویم. (38) این زنان تا همین اواخر هم در ایران بودند و شاید هنوز هم باشند و کارشان این بود که در ضمن فروش سفیداب اصل و کیسه‌ی حمام مرغوب، نشانی جوانان سربراه و دختران خانه‌دار را هم رد و بدل می‌کردند.
از آن سو جوانانی که با زنان و دختران اشراف پنهانی رابطه داشتند اَسواران یا شهسوارانی بودند که مانند سرباز فراری روی جبهه جنگ کمتر به خود دیده بودند. در گوی زدن و باز پراندن بیشتر مهارت داشتند تا در شمشیر زدن و نیزه انداختن. شب از دیوار کاخ دلبر چابک‌تر بالا می‌رفتند تا روز از دیوار دژ دشمن. اگرچه از دلاوری‌های کرشاسپ چیزی به گوششان خورده بود، ولی جزئیات رسالاتی مانند خسرو و ردیگ را بهتر می‌شناختند. از سازها و آوازها، شراب‌ها و کباب‌ها، مزه‌ها و بزه‌ها اطلاع کافی داشتند. نیک می‌دانستند که کباب خوب را از کجای گوسفند باید گرفت و شراب خانگی کهن و تلخ و صافی و زودگوار را از کجا باید تهیه کرد. جامه و رزم افزارشان غالباً در گرو میفروشان بود و دلشان در دام دلبران.
بنابر آنچه رفت داستان‌های ویس و رامین و «بیژن و منیژه» تنها از راه نام منیژه با یکدیگر پیوند ندارند، بلکه هر دو داستان به دلیل شباهت‌های عمیقی که در بینش داستان‌هاست، محصول یک اجتماع و یک دوره‌ی واحداند. بی‌شک داستان عشقی «بیژن و منیژه» در صورت اصلی خود خیلی بیش از این‌ها به ویس و رامین نزدیک بوده است. ولی پس از آن که به میان داستان‌های حماسی راه یافته است، در اثر کوتاه‌تر شدن عموماً - «بیژن و منیژه» حدود یک هفتم ویس و رامین است – و به ویژه در اثر تطابق یافتن با جهانِ حماسی، بسیاری از عناصر عشقی و غیر حماسی خود را از دست داده است.
ج – نه تنها ویس و رامین و «بیژن و منیژه»، بلکه تعداد دیگری از داستان‌های شاهنامه نیز دارای اصل پارتی‌اند، منتها از منشأهای مختلف. چون حکومت پارت‌ها که حدود پانصد سال بر سرزمین پهناوری حکومت کردند، برخلاف ساسانیان فقط دارای یک مرکزیت واحد نبود، بلکه به تیول‌های چندی تقسیم می‌شد که در برابر حکومت مرکزی از نوعی استقلال داخلی برخوردار بودند. این حکومت‌های نیمه مستقل دارای رسوم و فرهنگ و ادبیاتی ویژه‌ی خود بودند. بررسی ویس و رامین و داستان‌های شاهنامه و دیگر آثار حماسی فارسی نشان می‌دهد که به ویژه دوتا از تیول‌های پارتی از نظر ادبی اهمیت بیشتری داشته‌اند. یکی تیول گرگان و مرو که در دست خاندان گودرز (گودرز دوم 39-51 میلادی) بود و دیگر تیول سیستان که بر طبق شاهنامه در دست خاندان زال بود. داستان‌های عاشقانه‌ی ویس و رامین و «بیژن و منیژه» و داستان‌های حماسی رفتن گیو به ترکستان و داستان رزم یازده رخ را باید جزو ادبیات تیول گرگان دانست. در مقابل داستان عاشقانه‌ی زال و رودابه و داستان‌های حماسی رستم و سهراب و همه‌ی آنچه به روایات سیستان مشهوراند جزو ادبیات تیول سیستان به شمار می‌روند. این طبقه‌بندی ادبیات پارتی را می‌توان کمی بیشتر گسترش داد.
بر طبق طبری (39) گشتاسپ هفت نفر را به مقامات بزرگ برگماشت که طبری چهار تن از آن‌ها را نام می‌برد. یکی بهکابیذ (نسخه بدل: بهکابیذ، بهکابهند) در دهستان گرگان. دوم قارن پهلوی در ماه نهاوند. سوم سورین پهلوی در سیستان و چهارم اسفندیار پهلوی در ری. برخی از پژوهندگان سورن پهلوی یا برخی از صفات او را در رستم که نژاد خود را به کرشاسپ اوستایی می‌کشاند بازشناخته‌اند. (40) قارن پهلوی نیز کسی جز همان کارن نیست. این قارن که در شاهنامه قارن کاویان نامیده شده است، دارای دو برادر است، یکی به نام کشواد که پدر گودرز است و دیگری به نام قباد. نفر اخیر در زمان پادشاهی نوذر در جنگی که در دهستان درمی‌گیرد در حالی که پیر فرتوتی است به دست یارمان کشته می‌شود، (41) ولی دو برادر دیگر او هنوز زنده‌اند و قارن بعداً انتقام خون برادر را از بارمان می‌ستاند. بنابراین این قباد که در دهستان کشته می‌شود از دو برادر دیگر خود بزرگتر است. پس محتملاً بهکابیذ طبری ساکن دهستان گرگان همین قباد شاهنامه است و نامی که طبری ذکر کرده باید صورت گشته‌ی مِه کابی یا مِه کابیان یعنی بزرگ کاویان باشد. (42) در هر حال قباد و قارن و گودرز نیز نژاد خود را به کاوه یا کابی که در اصل یکی از کوی‌های اوستایی است می‌رساندند. ما پایین‌تر دوباره به نام قارن برمی‌گردیم. باقی می‌ماند اسفندیار پهلوی در ری. اگر گزارش طبری اعتباری داشته باشد، پس این اسفندیار پهلوی یعنی پارتی با اسفندیار اوستا یکی نیست، بلکه او نیز یک پهلوان پارتی از ری است که مانند آن سه تن دیگر نژاد خود را به اشخاص اوستا می‌کشانید. در جستجوی یک پهلوان مشهور پارتی از ری به شخصی برمی‌خوریم به نام مهران که در سده‌ی نخستین میلادی سکاها را از سیستان بیرون راند. (43) محتمل است که داستان رستم و اسفندیار یا اخبار بهمن انعکاسی از این واقعه باشد. مهران‌ها اصلاً از خاندان‌های پارتی بودند و بهرام چوبین نیز از اعقاب همین خاندان بود. (44) پس دور نیست که شخص چهارمی که طبری از او نام می‌برد، یعنی اسفندیار پهلوی از ری، همین مهران رازی است که او نیز مانند آن سه تن دیگر نژاد خود را به یکی از اشخاص اوستا یعنی اسفندیار می‌رسانید. (45) بر اساس شاهنامه می‌دانیم که در پایان پادشاهی کیخسرو پهلوانی ناشناس به نام لهراسپ وارد داستان می‌گردد که قبلاً به فرمان کیخسرو الان را گشوده بود و کیخسرو این شخص را با وجود مخالفت پهلوانان جانشین خود کرد. از این رو دور نیست که این خاندان در زمان پارت‌ها تیول ری را داشت و بعد در برابر حکومت مرکزی پارت به همان درجه از قدرت و استقلال رسید که زمانی گودرز از تیول گرگان. انعکاس این قدرت در شاهنامه این است که از زمان لهراسپ تا بهمن دیگر هیچ نامی از پهلوانان و خاندان‌های مشهور دیگر نیست، مگر همان جنگ میان رستم و اسفندیار و ویرانی سیستان به دست بهمن. براساس این قرائن می‌توان داستان عاشقانه‌ی گشتاسپ و کتایون و داستان‌های حماسی هفت‌خان اسفندیار و رستم و اسفندیار را جزو ادبیات تیول ری دانست. داستان گشتاسپ و کتابون نگارش جدیدی از افسانه‌ی مادی Zariadres و Odatis به روایت Chares Mytilene است و این موضوع می‌تواند نشانه‌ی این باشد که این خاندان رازی از اعقاب مادها بودند. (46)
در بالا از هوّیت تاریخی برخی از پهلوانان مشهور شاهنامه سخن رفت. یکی دیگر از پهلوانان مشهور شاهنامه، طوس است که با آن که در این کتاب غالباً مردی بی‌خرد و دیوانه معرفی شده است، پهلوانی است که در زمان کیکاوس و کیخسرو در بیشتر جنگ‌ها سپهسالار ایران است که این خود حکایت از نفوذ بسیار زیاد او می‌کند. آیا این مرد واقعاً یک شخص اوستایی است یا این که او نیز یکی از پهلوانان مشهور پارتی است که مانند پهلوانان دیگر نسبت خود را به اشخاص اوستایی می‌رسانید، ولی در روایات ملی مانند اسفندیار و برخی پهلوانان دیگر فقط به نسب اوستایی خود مشهور گشته است؟ طبری که در یک جا کارن را پهلوی یعنی پارتی نامیده، در جای دیگر نژاد او را به طوس و نوذر و منوچهر رسانیده است. (47) نولد که روایت کارن منوچهر را در طبری کهن‌تر از روایت کارن کاوه در شاهنامه می‌داند و معتقد است که پس از آن که پیروز ساسانی در سال 484 در جنگ با هیاطله ناپدید گردید و سوخرا از خاندان کارن هیاطله را از ایران بیرون راند، در روایات ملی برای کارن نسب‌نامه‌ی جدیدی ساخته‌اند و نسب او را به کاوه‌ی آهنگر رسانیده‌اند.(48) پس براساس نسب‌نامه‌ای که طبری از کارن به دست داده است، میان کارن و خانواده‌ی گودرز خویشاوندی نبوده است و این روایت نخست این حسن را دارد که براساس آن هر یک از هفت‌خاندان بزرگ پارتی (یا فعلاً چهارتای آن‌ها) دارای منشأ و اصلی جداگانه و مستقل می‌گردند. از سوی دیگر می‌دانیم که میان گودرز و کارن بر سر تعیین وردان اول جنگ درگرفت و کارن که از پادشاهی مهرداد (پنجم) پشتیبانی می‌کرد در ناحیه‌ی کردستان از گودرز شکست خورد. (49) اثری از این واقعه‌ی تاریخی هم در ویس و رامین در جنگ میان موبد فرمان‌روای مرو و قارن فرمان‌روای ماه منعکس شده است (50) و هم در شاهنامه در شرح اختلاف میان گودرز و طوس بر سر انتخاب جانشین کیکاوس. (51) براساس این قرائن باید احتمال داد که طوس همان کارن است. در هر حال اختلاف تاریخی میان گودرز و کارن یا طوس که در ادبیات تیول گرگان به خوبی منعکس است، بخاطر نفوذ بزرگ این ادبیات در روایات ملی، ادبیاتی را که موضوع آن طوس یا کارن بود از روایات ملی بیرون کرد (52) و خود طوس یا کارن را به عنوان مردی بی‌خرد معرفی نمود. ولی با این حال قدرت و شهرت کارن یا طوس بیش از آن بود که در روایات ملی به کلی فراموش گردد و از این رو او در سراسر پادشاهی کیکاوس و کیخسرو با مقام سپهسالار ایران از جاه و جلال بزرگی برخوردار است که نمودار مقام همان کارن تاریخی است. (53)
آن سه تن دیگر که طبری نام آن‌ها را نبرده است نیز حتماً از خاندان‌های بزرگ و تیول داران پارتی بوده‌اند. بیش از همه خاندان‌های میلاد و برزین و شاوران و گژدهم و گرازه، و در پایان دوره‌ی اشکانی خاندان بازرانگی تیول‌دار ناحیه‌ی فارس (54) و خاندان هفتانباد (شاهنامه: هفتواد) تیول‌دار نواحی جنوبی ایران و مکران نظر ما را جلب می‌کند. ولی فعلاً از اخبار آن‌ها چیز زیادی نمی‌دانیم. تنها افسانه‌ی دختران شهر کجاران (55) را می‌توان یک روایت محلی از تیول اخیرالذکر دانست.
د- اکنون اگر آنچه را که در ادبیات فارسی و پهلوی می‌توان به ادبیات پارتی منسوب کرد، از نظر قالب ادبی مورد مطالعه قرار دهیم انواع زیر را می‌توان مشخص کرد:
1- داستان حماسی. نمونه‌های مهم آن. داستان جنگ مازندران (هفت‌خان رستم)، رستم و سهراب، داستان سیاوخش، داستان رفتن گیو به ترکستان در جستجوی کیخسرو، داستان فرود سیاوخش، داستان رزم یازده رخ، داستان هفت‌خان اسفندیار، داستان رستم و اسفندریار، داستان رستم و شغاد، یادگار زریران.
2- داستان عاشقانه: نمونه‌های مهم آن: ویس و رامین، زال و رودابه، بیژن و منیژه، گشتاسپ و کتایون.
3- شعر غنایی: سه نمونه‌ی کوچک آن در ویس و رامین (56) و دو نمونه‌ی کوچک آن در هفت‌خان رستم (57) و هفت‌خان اسفندیار (58) آمده است. محتملاً برخی از مقدمه‌های غنایی داستان‌های عاشقانه‌ی شاهنامه نیز در مأخذ شاعر بوده‌اند. از این نمونه است به طور حتم سرود مازندران در مقدمه‌ی داستان جنگ مازندران. (59) موضوع این قطعات غنائی وصف حال و شرح عشق و ستایش می‌ و توصیف طبیعت است.
4- شعر تمثیلی: یک نمونه‌ی از آن سرود گوسان در ویس و رامین است. (60) و دیگر برخی از خطبه‌های شاهنامه چون خطبه‌ی داستان جنگ مازندران (61) و فرود سیاوخش، (62) البته به فرض آن که در مآخذ
فردوسی بوده باشند. همچنین ادبیات تمثیلی مانوی را باید دنباله‌ی ادبیات تمثیلی پارتی دانست. (63)
5- چیستان و مناظره: دو نمونه از چیستان در شاهنامه در روایت آزمودن شاه یمن پسران فریدون را (64) و آزمودن موبدان زال را (65) آمده است. در متون پهلوی نمونه‌ای از این قالب ادبی به نام Mātīkān ī Yavišt ī Frigān در دست است. اثری از این قطعه در آبان یشت (بند 81-83) نیز هست و نشان می‌دهد که این قالب ادبی در ایران از قدیم رواج داشت. یک نمونه‌ی معروف مناظره منظومه‌ی «درخت آسوریگ» است که دارای اصل پارتی است. موضوع چیستان و مناظره دانستنی‌های ساده درباره‌ی مذهب و اخلاق و کارهای روزمره‌ی زندگی است و گویا هدف از نگارش آن‌ها آموزش کودکان و نوجوانان بود.
در شاهنامه وقتی به تاریخ ساسانیان می‌رسیم، با آن که این بخش بیش از یک سوم همه‌ی کتاب است، ولی دیگر با هیچ نمونه‌ی دیگری از قالب‌های ادبی بالا برخورد نمی‌کنیم. از این رو غالباً مطالب شاهنامه را تا آغاز ساسانیان بخش افسانه‌ای و داستانی و نیمه تاریخی، و بخش ساسانیان را بخش تاریخی می‌نامند. بی‌گمان بخش ساسانیانِ شاهنامه حتی پس از کنار گذاشتن همه‌ی شرح و تفصیل‌های شاعرانه‌ی آن،‌ مهم‌ترین مأخذ تاریخ ساسانیان است. ولی با نگاهی دقیق‌تر در این بخش درمی‌یابیم که همه‌ی آن نیز تاریخ منظوم ساسانیان نیست، بلکه عیناً مانند بخش نخستین قسمت‌های بزرگی از آن ادبیات است، منتها ادبیاتی که ماهیت آن به کلی از ادبیات پیشین متفاوت است. به سخن دیگر، ما در شاهنامه با آغاز بخش ساسانیان با دو دگرگونی روبرو هستیم. یکی تغییر اخبار اساطیری و نیمه تاریخی به تاریخی (تاریخ به مفهوم ایرانی آن) و دیگر تغییر ادبیات پارتی به ادبیات ساسانی. انواع و قالبهای این ادبیات ساسانی بر اساس شاهنامه و دیگر متون بازمانده‌ی پهلوی از این قرار است:
1- روایات دینی. بخش مهم متونی که از پهلوی ساسانی باقی مانده است متعلق به ادبیات دینی عصر ساسانی است که بیشتر آن‌ها در سده‌های سوم و چهارم هجری از اصلی کهن‌تر بازنویسی شده‌اند. موضوع اصلی این رسالات افسانه‌ها و روایات و آداب و احکام و فقه زردشتی است. از این نمونه‌اند: بُندهِشن، دینکرد، شایَست نشایَست، مینوی خرد، اردای ویراف نامه و غیره. (66)
2- داستان تاریخی. موضوع داستان تاریخی در ادبیات ساسانی سرگذشت کسی است که مدعی تاج و تخت است. از این رو تألیف داستان تاریخی وقتی کنونیّت (actuality) می‌یابد که تاج و تخت معارض داشته باشد. بنابر بینش ایرانیان شاه باید صاحب فرّ یعنی دارای سزاواری یا مشروعیت باشد، وگرنه غاصب به شمار می‌رود. این مشروعیت با ظهور برخی معجزات آسمانی درباره‌ی مدعی تاج و تخت و بروز برخی تهوّرات شگفت از سوی او چون اژدهاکشی و شیرکشی و گذشتن با اسب از رودهای پر آب و غیره و غیره ثابت می‌گردد. مدعی تاج و تخت باید دارای نسب شاهی و شرایط دیگری نیز باشد. اصطلاح دستگاه بزرگی یا اسباب بزرگی از همین جا آمده است. بنابراین موضوع داستان تاریخی سرگذشت تاریخی پهلوان داستان است پیچیده در هاله‌ای از افسانه. در ادبیات ساسانی به دو نمونه از این داستان برمی‌خوریم. یکی سرگذشت اردشیر بابکان (67) که متن پهلوی آن نیز به نام «کارنامه‌ی اردشیر بابکان» در دست است. و دیگر رمان بهرام چوبین که صورت نسبةً کامل آن جز در شاهنامه (68) در تاریخ بلعمی (69) و اخبار الطِوّال دینوری (70) نیز آمده است. همچنین آنچه در شاهنامه در سرگذشت کودکی و جوانی بهرام گور و مبارزه‌ی او برای ستاندن تاج و تخت از مردی به نام خسرو آمده است، (71) نمونه‌ی دیگری از یک داستان تاریخی است که مانند آن دو داستان دیگر به طور مستقل وجود داشته است.
3- آیین خسروان. موضوع آیین (یا آیینه‌ی) خسروان مجموعه‌ای از آداب پادشاهی است. این قالب ادبی در ادبیات ساسانی نمونه‌های بسیاری داشته که اصل پهلوی آن‌ها از دست رفته، ولی ترجمه‌ی عربی برخی از آن‌ها در دست است. چون ادب‌الکبیر و ادب‌الصغیر و کلیله و دمنه از ابن مقفع. همچنین برخی از مآخذ کتاب عُیون الاخبار ابن قتیبه و کتاب التّاج منسوب به جاحظ را آیین نامه‌های پهلوی تشکیل می‌داده‌اند. (72) در شاهنامه مطالب آیین خسروان به طور پراکنده بسیار است، بیش از همه در پادشاهی بهرام گور و انوشروان، از آن جمله‌اند: داستان بهرام گور با لنبک آبکش، (73) روایت بهرام گور و حرام کردن می‌، (74) داستان بهرام گور با بازارگان، (75) داستان بهرام گور با زن پالیزبان، (76) روایت خواب دیدن نوشین روان، (77) روایت هفت بزم نوشین روان، (78) داستان مَهبود با زِروان، (79) داستان گَو و طلخند (80) و روایت وام گرفتن کسری از بزرگانان. (81)
4- اندرز. سراسر شاهنامه از مطالب اندرز پر است. ولی اندرز به صورت یک قالب ادبی مستقل با بخش ساسانیان آغاز می‌گردد. نمونه‌های آن در شاهنامه عبارتند از: اندرزهای اردشیر (82) که ترجمه‌ی عربی آن هم در دست است؛ (83) توقیعات کسری انوشروان (84) که اصل پهلوی و ترجمه‌ی عربی آن موجود نیست، ولی یک ترجمه‌ی فارسی که از روی ترجمه‌ی عربی صورت گرفته در دست است؛ (85) پندنامه‌ی بوزرجمهر (86) که صورت پهلوی آن نیز به نام یادگار بزرگمهر موجود است. به زبان پهلوی همچنین چند رساله در اندرز هست. (87) همچنین مطالب کتاب ششم دینکَرد بیشتر در اندرز است. ابن‌الندیم نیز از چند اندرزنامه که از پهلوی به عربی ترجمه شده بود‌ نام برده است. (88)
5- شعر غنایی. دو نمونه‌ی آن در پادشاهی بهرام گور آمده است. یکی چامه‌ای که دختران آسیابان در ستایش بهرام گور می‌خوانند (89) و دیگر چامه‌ای که دختری چنگ‌نواز به نام آرزوی در ستایش پدر خود ماهیار و مهمان او بهرام گور می‌خواند. (90) یک نمونه‌ی دیگر دریغایی است که باربد در سرگذشت خسرو پرویز می‌سراید. (91) همچنین ابن خردادبه یک چامه‌ی سه مصراعی را از سرودهای باربد نقل کرده است. (92)
در ادبیات پهلوی همچنین تعدادی کتاب افسانه و قصه و عجایب برّ و بحر و مطالب الفیه و شلفیه وجود داشته که برخی از آن‌ها به عربی ترجمه شده بود. (93) ولی در این‌جا این‌گونه ادبیات که مانند شعر غنایی به دوره‌ی خاصی انحصار ندارد، مورد نظر ما نیست. همچنین گفتگو از رسالاتی که درباره‌ی خوراک‌ها، مشروبات، بازی‌ها، موسیقی، شکار، بازداری، تیراندازی، آیین رزم، خواب‌گزاری، حقوق، پزشکی، نجوم، فلسفه و غیره وجود داشته (94) از بحث ما بیرون است. گذشته از این چون اصل یا ترجمه‌ی اکثر این رسالات به ما نرسیده است، نمی‌دانیم که منشأ آن‌ها پارتی بوده یا ساسانی. همچنین در آخرین صد سال دوره‌ی ساسانی آثاری هم از سانسکریت و یونانی به پهلوی ترجمه شده بود.
اکنون اگر براساس آنچه رفت، ادبیات پارتی را با ادبیات ساسانی مقایسه کنیم، می‌بینیم اهمیّت ادبیات پارتی بیش از همه در داستان حماسی و داستان عشقی است، در حالی که در مرکز ادبیات ساسانی روایات دینی، داستان تاریخی، آیین خسروان و اندرز قرار گرفته است. این تفاوت میان دو ادبیات نتیجه و در عین حال آیینه‌ی نظام حکومتی پارت‌ها و ساسانیان است. حکومت ساسانی یک نظام مرکزی است با یک مذهب رسمی دولتی. در نتیجه ادبیات رسمی این نظام نیز در کنترل حکومت و مذهب، یعنی مبلّغ این نظام است یک چنین ادبیاتی که تنها موضوع اصلی آن شاه و مذهب است، خواه ناخواه در داستان تاریخی و آیین خسروان و روایات مذهبی و اندرز قالب مناسب‌تری می‌یابد. ولی حکومت پارتی یک نظام فئودالیسم است که در آن قدرت دارای مراکز متعددی است. در این نظام اگرچه شاه و مذاهب باز ظاهراً در مرکز دایره‌ی قدرت‌اند، ولی در درون این دایره‌ی بزرگ دوایر قدرت متعددی است که در مرکز هر یک فرمان‌روایی با عنوان پهلوان قرار گرفته است و این پهلوانان هستند که در مجموع هسته‌ی اصلی قدرت را تشکیل می‌دهند، بدون آن که فرد فرد آن‌ها دارای قدرتی مطلق باشند. ادبیات پارتی – داستان حماسی و عشقی – آیینه‌ی این نظام است، یعنی از یک سو موضوع آن زندگی پهلوان و ماجراهای پهلوانی و عشقی اوست، ولی از سوی دیگر عدم مرکزیت قدرت سیاسی و مذهبی در نظام پارتی، به ادبیات آن نیز امکان می‌دهد که در کنار پهلوان اصلی به اشخاص دیگر نیز بپردازد، در حالی که در ادبیات ساسانی در پیرامون پادشاه چیزی جز سایه‌های روان به چشم نمی‌خورد. برای مثال، در بخش ساسانی شاهنامه در سرگذشت گلنار و ادرشیر (95) و مالکه و شاپور (96) و سَپینود و بهرام گور، (97) میان گلنار و مالکه و سَپینود از یک سو و پدر یا شوهر آن‌ها از سوی دیگر به همان‌گونه اختلاف در می‌گیرد، که در بخش پارتی شاهنامه میان رودابه و سودابه و منیژه و کتایون از یک سو و پدر یا شوهر آن‌ها از سوی دیگر. ولی در بخش پارتی شاهنامه چون عشق محرّک واقعی این اختلاف و موضوع اصلی داستان است از این رو غیر از پهلوان که تنها یک طرف ماجراست، طرف دیگر ماجرا یعنی زن نیز به طور فعال در وقایع شرکت دارد و حتّی برای اشخاص دیگر نیز چون خویشان و اطرافیان زن و پهلوان تا برسد به شخص پادشاه نقشی باقی می‌ماند. در حالی که در بخش ساسانی شاهنامه در اختلاف میان زن با پدر یا شوهر او، عشق زن به پادشاه نه علت اصلی این اختلاف، بلکه فقط بهانه‌ای است برای خیانت زن به کسان خود که همیشه دشمن پادشاه هستند، تا با این خیانت راه پیروزی پادشاه هموار و مشروعیت او ثابت گردد. از این رو در این جا نقش زن در مقایسه با نقش او در ادبیات پارتی کوتاه و بی‌تحرّک است و به سخن دیگر در کنار پادشاه که در مرکز ماجراست، جایی برای اشخاص دیگر داستان نیست.
در مقایسه‌ی بالا از ادبیات پارتی نظر ما تنها به داستان عاشقانه بود. ولی اگر داستان حماسی آن را هم در نظر بگیریم باز در نتیجه‌گیری بالا تغییری روی نخواهد داد. چون در داستان‌های حماسی نیز با آن که موضوع عشق جای خود را به شگفت‌کاری‌های پهلوان می‌دهد و پهلوان به ظاهر در مرکز وقایع قرار می‌گیرد، ولی باز در کنار او پهلوانان دیگر چه دوست و چه دشمن دارای نقش مهمی هستند و گاه این نقش در داستان‌هایی چون رستم و سهراب و رستم و اسفندیار تا آن جا مهم است که تشخیص میان شخص اول و دوم داستان کمی دشوار می‌گردد، در حالی که در داستان تاریخیِ سرگذشتِ اردشیر بابکان در مقایسه با اردشیر حتی اردوان نقش ناچیز و سایه‌واری بیش ندارد. و اگر در داستان بهرام چوبین به هرمزد و خسروپرویز توجه شده است به این دلیل است که در صورت فعلی داستان این دو نفر هستند که به عنوان شاه مشروع شناخته شده و عملاً جای بهرام چوبین را گرفته‌اند. ولی می‌توان حدس زد که در صورت اصلی این داستان که به قلم پیروان بهرام نگارش یافته بود، نقش این دو نفر خیلی حقیرتر و منفی‌تر بود. بعداً که این داستان را در «خداینامه» پذیرفته‌اند تغییرات مهمی در آن داده‌اند، ولی باز نتوانسته‌اند که اهمیت نقش بهرام و حقارت نقش هرمزد و پرویز را به کلی محو کنند.
با این همه منظور ما این نیست که ادبیات پارتی اصلاً رمان تاریخی و آیین خسروان و اندرز و روایات مذهبی نداشت و یا ادبیات ساسانی به کلی از داستان حماسی و داستان عاشقانه بی‌بهره بود. چون در دوره‌ی پارتی در کنار ادبیات تیولس‌ها یک ادبیات مرکزی و درباری هم وجود داشته که در آن شاه موضوع اصلی بوده است. همچنین در دوره‌ی ساسانی، دربار تنها مرکز ادبیات نبود، بلکه خاندان‌های پارتی و دهقانان نگهبان و ادامه دهنده‌ی سنت ادبی کلاسیک یعنی ادبیات پارتی بودند. ولی تا آن جا که از شاهنامه و دیگر مآخذ فارسی و عربی و پهلوی می‌توان دید اهمیت ادبیات پارتی نخست در داستان حماسی و عشقی است که موضوع اصلی آن پهلوان و زندگی طبقه‌ی اشراف است، و سپس در تمثیل و چیستان و مناظره. ولی اهمیت ادبیات ساسانی بیش از همه در داستان تاریخی و آیین خسروان و اندرز و روایات مذهبی است که موضوع اصلی آن تبلیغ قدرت بی‌منازع و مشروعیت بی‌معارض شاه و مذهب است. در این جا اشاره به این نکته لازم است که حتی در شعر غنایی ساسانی نیز، شاه، دست‌کم در همه‌ی مثال‎های موجود ما، تنها موضوع شعر است، در حالی که موضوع شعر غنایی پارتی، لااقل در همه‌ی نمونه‌های موجود، عشق و می‌و طبیعت و وصف حال است.
با شروع ادبیات فارسی، دو ریشه‌ی ادب پارتی و ساسانی بهم می‌پیوندند و از آن یک تنه‌ی واحد و تناور بر می‌خیزد که شاخه‌های متعدد آن تا سه چهار قرن سرسبز است، ولی از آن پس این شاخه‌ها یکی پس از دیگری می‌خشکند و از آن درخت تناور تنها یک شاخه‌ی شعر غنایی باقی می‌ماند.
تاکنون ادبیات ایرانِ پیش از اسلام زیر عنوان ادبیات پهلوی بدون نظمی خاص و بدون تمیز و تفکیک در جزئیات آن عرضه شده است. در این مقاله هدف این است که ادبیات پارتی و ساسانی از یکدیگر جدا و ویژگیهای هر یک مشخص شود. پیشنهادهایی که تقدیم شد فقط یک طرح کلی است که براساس مطالب شاهنامه و ویس و رامین و متون پهلوی انجام گرفته است. ولی بنده معتقدم که با پژوهش بیشتر در همین آثار و بررسی حماسه‌های دیگر فارسی و بهره‌گیری از گزارش‎های پراکنده در نوشته‌های پهلوی و فارسی و عربی و ارمنی و یونانی و لاتین می‌توان این طرح را نیرو و گسترش داد و از این راه به برخی آگاهی‎های ادبی و اجتماعی و تاریخی آن دوران دست یافت.

پی‌نوشت‌ها:

1. V. Minorsky, “Vis u Rāmīn, a.
Parthian Romance,” BSOAS 11/1946, pp. 747-63; 12/1947, pp. 20-35; 16/1954, pp. 91-92.
ترجمه‌ی فارسی: مصطفی مقربی، و ویس و رامین، داستان عاشقانه‌ی پارتی، در: فرهنگ ایران زمین، ج 4، دفتر 1 و 2 و با تجدید نظر در: تعلیقات ویس و رامین، به کوشش محمد جعفر محجوب، تهران 1337.
2. فخرّالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، به تصحیح م. تودوا – ا. گواخاریا، تهران 1349، ص 128/237 به بعد.
3. داستان «بیژن و منیژه»، تصحیح نگارنده، بیت بیت 120 به بعد.
4. داستان عرض کردن کیخسرو، تصحیح نگارنده، بیت 190 به بعد؛ داستان فرود سیاوخش، تصحیح نگارنده، بیت 646 به بعد.
5. بیژن و منیژه، بیت 254.
6. بیژن و منیژه، بیت 986.
7. ویس و رامین، ص 172/72 به بعد.
8. داستان فرود سیاوخش، تصحیح نگارنده، بیت 365 به بعد.
9. داستان رزم یازده رخ، تصحیح نگارنده، بیت 636 به بعد.
10. همان داستان، بیت 681.
11. همان داستان، بیت 707 به بعد.
12. بیژن و منیژه، بیت 167 به بعد.
13. بیژن و منیژه، بیت 196 به بعد.
14. بیژن و منیژه، بیت 214 به بعد.
15. بیژن و منیژه، بیت 223.
16. بیژن و منیژه، بیت 404 به بعد.
17. بیژن و منیژه، بیت 982 به بعد.
18. ویس و رامین، ص 226/154 به بعد.
19. ویس و رامین، ص 284/82 به بعد.
20. Franz Rolf Schröder, “Die Tristansage und das persische Epos” Wīs und Rāmīn, “ in: Germanisch-Romanische Monatsschrift, N.F. Band X1/1961, S. 41.
21. ویس و رامین، ص 428/40 به بعد.
22. ویس و رامین، ص 434/1 به بعد.
23. ویس و رامین، ص 437/60 به بعد.
24. ویس و رامین، ص 438/3 به بعد.
25. خشت نوعی نیزه‌ی کوتاه است.
26. ویس و رامین، ص 443/1 به بعد.
27. ویس و رامین، ص 473/32 به بعد.
28. ویس و رامین، ص 485/40 به بعد.
29. بیژن و منیژه، بیت 187 به بعد.
30. ویس و رامین، ص 128/237 به بعد.
31. ویس و رامین، ص 297/142 به بعد.
32. بیژن و منیژه، بیت 275 به بعد.
33. ویس و رامین، ص 203/84 به بعد.
34. ویس و رامین، ص 508/21 به بعد و 45.
35. ویس و رامین، ص 508/23 به بعد.
36. ویس و رامین، ص 176/46.
37. ویس و رامین، ص 147/127 به بعد.
38. شاهنامه، تصحیح نگارنده، دفتر یکم، نیویورک 1366، ص 211، بیت 700 به بعد.
39. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، چاپ لیدن، ج 2، ص 683.
40. درباره‌ی آرای مختلف نگاه کنید به پژوهش استادانه‌ی دوست ارجمند من آقای لئوناردو عالیشان:
L.P. Alishan, “Rostamica I: On the Epithel Tāj.bakhsh,” St. Ir., 1/1989, pp.3-26.
41. شاهنامه، تصحیح نگارنده، دفتر یکم، ص 296 بیت 156 به بعد.
42. درباره‌ی توضیح‌های دیگر نگاه کنید به: مینورسکی، همان مقاله، ص 29 و حاشیه‌ی 2. مارکوارت این نام را گشته‌ی صفاهبذ و استاد زریاب خوئی آن را گشته‌ی اناهبذ می‌دانند که در آثارالباقیه، بیرونی آن را لقب پادشاهان گرگان گفته است. نگاه کنید به: عباس زریاب خوئی، بزم‌آورد، تهران 1368، ص 54-58. در رابطه با اناهبذ همچنین توجه شود که بر طبق شاهنامه (داستان فرود سیاوخش، بیت 129) نقش درفش بیژن که یکی از پادشاهان پارتی همین ناحیه بود، پرستار است که محتملاً تصویر همان آناهیتا بوده است.
43. مینورسکی، همان مقاله، ص 23.
44. درباره‌ی خاندان مهران نگاه کنید به: Th. Nöldeke, Tabari, Geschichte der perser und Araber zur Zeit der Sasaniden, Leiden 1879 (Graz 1973), S. 139 und No.3.
ترجمه‌ی فارسی: عباس زریاب: تاریخ ایرانیان و عرب‌ها در زمان ساسانیان، تهران 1358.
45. نولدکه، همان جا، ص 139، ح 3، بدون اشاره به جنگ اسفندیار با رستم و مهران با سکاها، و تنها بر اساس این که اسفندیار را نیز مانند مهران از وی دانسته‌اند، حدس می‌زند که شاید این دو یک نفر باشند.
46. ابن‌الندیم، الفهرست، ص 119، از جمله‌ی تألیفات یا ترجمه‌های علی بن عبیده الریحانی که متهم به زندقه بود، یکی از کتابی با عنوان کیلهراسف الملک نام برده است. اصولاً محتمل است که بخش شاهنامه میان منوچهر و اسکندر آمیخته‌ای از تاریخ افسانه‌ای ماد و پارت باشد که در پایان اندکی از تاریخ هخامنشی تأثیر گرفته است و سرزمین ماد محتملاً میهن بخشی از اوستا نیز هست. به گمان نگارنده کیانیان پادشاهان ماد بوده‌اند.
47. طبری، ج 2، ص 878، نولدکه، همان جا، ص 127 به بعد.
48. Th. Nöldeke, Persische Studien II, Sitz. Ber. d. Phil-hist cl. d. k. Ak. d. Wiss. In Wien 126/1892, S.29f.
49. A.von Gutschmid, Geschichte Irans, Tubingen 1888, S. 126f.
ترجمه‌ی فارسی: کیکاوس جهانداری، تاریخ ایران، تهران،‌ بدون تاریخ.
K. Schippmann, Grundzüge der Parthischen Geschichte, Darmstadt 1980, S. 53f.
50. ویس و رامین، ص 69/52.
51. شاهنامه، تصحیح نگارنده،‌ دفتر دوم، ص 456، بیت 505 به بعد.
52. بر طبق قابوس نامه، در شاهنامه‌ی ابوالمؤید بلخی شرحی از ماجراهای داماد طوس به نام آغش وهادان آمده بود. نگاه کنید به: عنصرالمعالی، قابوس نامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران 1352، ص 4.
53. در یکی گرفتن هویّت طوس، با کارن مانعی هم هست و آن این که بر طبق شاهنامه (چاپ مسکو 5/405/2888) خراسان تیول طوس است، در حالی که بر طبق طبری کارن ساکن ماه نهاوند است که با گزارش ویس و رامین هم مطابقت دارد. ولی از سوی دیگر در شاهنامه از تیول طوس تنها همین یک بار و آن هم در پایان پادشاهی کیخسرو که پس از آن دیگر از طوس و پهلوانان دیگر نامی نیست سخن رفته است. و دیگر این که ما در شاهنامه هیچ کجا طوس را ساکن خراسان نمی‌بینیم، بلکه همیشه مقیم درگاه است. برای مثال در آغاز پادشاهی کیخسرو در جایی که همه‌ی پهلوانان در پشت درفش خود از جلوی کیخسرو می‌گذرند، اشاره‌ای به طوس نیست، ولی چند بیت پایین‌تر از طوس به عنوان سپهسالار نام رفته است (داستان عرض کردن کیخسرو، بیت 280 به بعد و 363).
54. نولدکه، ص 4 و پی‌نوشت 1.
55. شاهنامه، چاپ مسکو 7/139/499 به بعد (به این چاپ همه جا به همین صورت، ولی بدون ذکر محل چاپ ارجاع داده شده است).
56. ویس و رامین، ص 219/7-15، 18-27، 55-65.
57. داستان جنگ مازندران، دفتر دوم، ص 30، بیت 397-402.
58. شاهنامه، 6/178-201-206.
59. داستان جنگ مازندران، ص 4، بیت 24-34.
60. ویس و رامین، ص 300/17 به بعد.
61. داستان جنگ مازندران، ص 3، بیت 1-10.
62. داستان فرود سیاوخش، بیت 1-9.
63. W.Sundermann, Mittelpersische und Kasmogonische und parabeltesete der Manichäer, Berlin 1973.
M.Boyce, A Reader in Manichaean Middle Persian and Parthian, Leiden 1975.
64. شاهنامه، دفتر یکم، ص 100، بیت 182-189.
65. شاهنامه، دفتر یکم، ص 247، بیت 1219-1275.
66. درباره‌ی متون بازمانده‌ی پهلوی نگاه کنید به: J.C. Tavadia, Die Mittelpersische Sprache und Literatur der Zarathustrier, Leipzig 1965.
67. شاهنامه، 7/116/69 به بعد.
68. شاهنامه، 8/335/337 به بعد.
69. بهرام چوبین از ترجمه‌ی تاریخ طبری، به تصحیح ذبیح الله صفا، تهران 1347.
70. دینوری، الاخبار الطوال، تصحیح عبدالمنعم عامر، قاهره 1960، ص 79 به بعد.
71. شاهنامه 7/266/30 به بعد.
72. G.Richter, Studien zur Geschichte der älteren arabischen Fürstenspiegel, Leipzig 1968.
73. شاهنامه، 7/310/112 به بعد.
74. شاهنامه، 7/321/287 به بعد.
75. شاهنامه، 7/376/1246 به بعد.
76. شاهنامه، 7/379/1303 به بعد.
77. شاهنامه، 8/110/967 به بعد.
78. شاهنامه، 8/116/1064 به بعد.
79. شاهنامه، 8/146/1560 به بعد.
80. شاهنامه، 7/217/2811 به بعد.
81. شاهنامه، 8/296/4153 به بعد.
82. شاهنامه، 7/186/544 به بعد.
83. احسان عباس، عهد اردشیر، ترجمه‌ی سید محمدعلی امام شوشتری، تهران 1348.
84. شاهنامه، 8/266/3656 به بعد.
85. توقیعات کسری انوشروان، به کوشش محمد جلال‌الدین طباطبائی زواری، تبریز 1334.
86. شاهنامه، 8/193/2394 به بعد.
87. تاوادیا، همان‌جا، ص 103 به بعد.
88. ابن الندیم، الفهرست، ص 315.
89. شاهنامه، 7/331/456-459.
90. شاهنامه، 7/352/830-844.
91. شاهنامه، 9/278/382-416.
92. ابن خردادبه، مختارات من کتاب اللهو و الملاهی، بیروت 1961، ص 16.
93. ابن الندیم، الفهرست، ص 304 به بعد، 314.
94. تاوادیا، همان جا، ص 129 به بعد؛ ابن الندیم، الفهرست، ص 303، 304 به بعد، 314 به بعد.
95. شاهنامه، 7/123/196 به بعد.
96. شاهنامه، 7/220/26 به بعد.
97. شاهنامه، 7/427/2154 به بعد.

منبع مقاله :
مجله‌ی ایران شناسی، سال دوم